علی جون علی جون ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

جوانمرد کوچک

تقدیم به پسرم

فــقـط “تــو” از لـب مـن شعـر میشوی !… هــرکسـی لایق غـزل عـاشقـانه نیسـت !… سلام نفسم داشتم به این فکر میکردم که زندگی چقدر پیچیده ولی ساده است زندگی در کنار تو برای ما یه زندگی دوباره است زندگی یعنی اینکه تو بیایی و من و بدون دلیل ببوسی زندگی یعنی ، وقتی که دراز می کشم می یایی و روی دستای من میخوابی زندگی یعنی ،یهو چشمام رو باز میکنم می بینم که تو بغلم مثل فرشته ها خوابت برده زندگی یعنی اینکه می شینی پای تلویزیون و کارتون نگاه میکنی و منم مشتاقانه به تو نگاه میکنم زندگی یعنی تو وقتی که تو خونه بدو بدو میکنی،دستمو میگیری تا باهم بازی ک...
20 اسفند 1391

شیطنت های علی کوچولو

من خیلی فضول شدم دوست دارم به همه چیز دست بزنم البته از وقتی که راه افتادم ولی هر چی بزرگتر میشم بیشتر ، مثلا مامانیم که غذا درست میکنه من کابینتو خالی میکنم یا میرم روی اوپن آشپزخونه میشینم خاکهای گلدونا رو خالی میکنم ، لبه گاز می ایستم و دست به گاز میزنم ، شعله های گاز و کم و زیاد میکنم و.... خلاصه مامانم میگه خونه رو از دست تو خالی کردم ولی من دیگه پسرم باید کنجکاوی کنم . خواهرم درب اتاقشو میبنده چون غافل بشه من کمداشو خالی میکنم من هر وقت مریم درس میخونه دوست دارم کتابهای مریمو داشته باشم کتاب دیگه ای رو دوست ندارم ولی اون اینقدر مهربونه که کتابشو به من میده ولی خیلی مراقبه که من پاره نکنم . راستی من به ابزار بابام دست میزنم مامانیم برام...
20 اسفند 1391

راه مهد کودک

مامانیم که مرخصیش تمام شد میخواست بره سر کار منو به ناچار توی ٦ ماهگیم مهد برد ولی من هر روز مریض بودم توی اون یک ماه من ٧ بار دکتر رفتم خیلی ضعیف شدم چون چهار دست و پا راه میرفتم دستام آلوده میشد به دهنم میزدم بچه های دیگه مریض بودن منم مریض میشدم تبم ٣٩ درجه بود بابام دیگه گفت من تحت هیچ شرایطی مهد نمی فرستمت دیگه مامان بابا جونم منو نگه میداره من خیلی دوستش دارم چون هیچ وقت باهام دعوا نمیکنه تازه من وروجکم اونو اذیت میکنم . مامانیم میگه مامان بزرگ برای مریمی هم همینطور زحمت کشیده من خیلی ازشون ممنونم ان شاالله بتونم جبران کنم البته به مریم خواهر گلم همیشه تذکر میده باید کمک مامان جون زیاد کنی تو با بقیه فرق داری اونا برات زیاد زحمت کشید...
16 اسفند 1391

قبل یک سالگی

دوستای خوبم بابام بدون اینکه به مامانیم بگه توی ٨ ماهگیم سرمو کچل کرد میخواست مامانمو خوشحال کنه غافل از اینکه مامانیم از کچلی خوش نمیاد ولی وقتیکه یکدفعه کلامو در آورد ذوق زده شد چون همش میگفت چه ناز شدی عزیزم حالا براتون چند نا عکس کچلیمو میذارم نظر شما چیه ؟  البته خجالت میکشم کلاهم سرم کردم     ...
16 اسفند 1391

خوابیدم بیدارم نکنید

دوستان خوب من ، الان من دیگه ١٦ ماهم خودم براتون اتفاقاتی که می افته تعریف میکنم باشه ؟من از ٩ ماهگی راه میرم الانم یک وروجک شدم که خواهرم مریم همش ازدستم ناراحت میشه ولی میدونم اون خیلی منو دوست داره چون غذامو اون میده کارهای شخصی دگیم اون کمک مامانیم میکنه آخه اون جوجوی مامانمه .چند تا عکس براتون تا قبل یک سالگیم میذارم     ...
16 اسفند 1391